ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺍﮐﯽ ( ﺭﻩ )ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮﺭﺍﺩﯾﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﻭﺭﻓﯿﻊ ﺩﺍﺷﺖ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:ﭼﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﻭﻣﻈﻠﻮﻡ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺗﺒﺖ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﮔﺮﺩﯾﺪ ؟ ﺑﺎﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﺮ ، ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﺿﺎﻟﻪ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﯼ ؟ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ، ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﭘﺲ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻡ ﭼﯿﺴﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﺪﯾﻪ ﻣﻮﻻﯾﻢ ﺣﺴﯿﻦ ( ﻉ )ﺍﺳﺖ ! ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎﺍﺷﮏ ﮔﻔﺖ : ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﻓﯿﻦ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺯﺩﻧﺪ ;ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﺮﻣﻦ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ ﺳﺮ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻗﺪﺭﯼ ﺁﺑﻢ ﺩﻫﯿﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ، ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺗﻘﯽ ﺧﺎﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﮒ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺸﻨﮕﯽ ! ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺴﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻭﮐﻪ ﺳﺮﺗﺎﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺯﺧﻢ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻭ ﻧﯿﺰﻩ ﻭﺗﯿﺮ ﺑﻮﺩ ! ﺍﺯ ﻋﻄﺶ ﺣﺴﯿﻦ (ﻉ ) ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻣﺎ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﯽ ، ﺁﺏ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﯼ .ﺍﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﺑﺮﺯﺥ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯿﻢ. . ﻓﺪﺍﯼ ﻟﺐ ﻋﻄﺸﺎﻧﺖ ﺣﺴﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺮ .
🌺 شاگرد: استادچکارکنم که خواب امام زمان راببینم؟
استاد: شب غذای شوربخور،آب نخوروبخواب.
شاگرد بعد از اجرای دستورات برگشت وگفت: خواب دیدم برلب چاهی، کنارشیرآبی یاساحل رودخانه ای آب مینوشم. دائماخواب آب دیدم.
استاد: تشنه آب بودی وخوابش رادیدی، تشنه امام زمان شوتاخوابش راببینی.
نِمــــــےدانستَم... دِلتــَـــنگے دل نـــــازُکَم مے کُنـَد...
آنقــَــدر که بــــہ هَر بَهـــانہ ے کوچَکی چانہ ام بلرزَد...
و چِشمهایَم پـُر..
نِمـــــــے دانستَم نبودنَت کودکـــــــَـــم مے کُنـد...
آنقـــَـــدر کِه ساعــــَـــتها گوشِہ اے بنشـــــینم و
بـا همــِــہ قَهـــــر که چِرا نیستے؟؟؟
ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻻﻳﻰ ﻛﺸﻰ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﻳﻬﻮ ﺍﺯ ﭘﺸﺘﻢ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﭘﮋﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺎﻳﺴﺖﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭘﮋﻭﺑﺰﻥ ﻛﻨﺎﺭ
ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺯﺩﻡ ﺑﻐﻞﺩﻳﺪﻡ.
ﺩﻳﻮﺙ ﻭﺍﻧﺘﻴﻪ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪﻩﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﻣﻴﮕﻪ
ﺍﻟﻜﻰﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﭘﻠﻴﺲ ﻧﺎﻣﺤﺴﻮﺳﻢ!
زنم زنگ زده دادو فریااااااااد میگه خاااک تو سرت آشغاال من مگه واست کم گذشتم؟دلت به حآله اون طفل معصوممون نسوخت؟چرا این کارو کردی...؟ منو میگی ۳تا سکته رو رد کردم،بعدش خندیدو گفت:
الکی مثلا بهم خیانت کردی😂😁
وای خدا فک کردم همه چیرو فهمیده
گیرم کہ باران ھم آمد
ھمہ چیز را ھم شست
ھواھم عالےشد
فایدہ اش براے من چیست!
ھواے دل من بےتو پس است...!!!
بعضے وقتا یڪیو دوست دارے....
ولے شرایط یہ جوریہ.....
ڪہ هیچوقت نمیشہ بهم برسیڹ........
اونوقتہ ڪہ مجبورے.....
خودتو ڪم ڪم دور ڪنـــــ ے.....
سرد شـــــ ے....
حاضرے خودت اذیت شـــــ ے.......
حاضرے خودت تنهایـــــ ے.......
همہ ے دردا رو تحمڸ ڪنـــــ ے.......
تا اونیڪنہ دوسش دارے اذیت نشہ......
مجبورے بهش بگـــــ ے دیگہ نمیخوامت......
دیگہ دوست ندارم.....
گفتڹ ایڹ حرفا واسہ آدم خیلــــــــــ ے سختہ.......
قلبت از گفتنش درد میگیره......
ولـــــ ے طرف مقابلت........
هیچڪدوم از اینارو نمیدونــــــــــہ.......
فقط بهت میگــــــــــہ نامرد......
میگہ قلبمو شڪستـــــ ے..تنهام گذاشتـــــ ے......
ڪاش همدیگہ رو درڪ میڪردیم......
ڪاش میفهمیدیم......
همیشہ اونے ڪہ میره بے معرفت نیست.......
ڪاش میفهمیدیم........
بعضے وقتا رفتڹ بهتر از موندنہ......
ڪــــــــــاش...
ميان تمام نداشتن ها دوستش دارم...!
شانس ديدنش را هر روز ندارم ,
ولي دوستش دارم...
وقتي دلم هوايش را ميكند
حق شنيدن صدايش را ندارم ؛
ولي دوستش دارم.……..
وقتهايي كه روحم درد دارد و ميشكند
شانه هايش را براي گريستن كم دارم ,
ولي دوستش دارم...……
وقت دلتنگي هايم ,
آغوشش را براي آرام شدن ندارم ,
ولی دوستش دارم...
آري همه وجودمه ولي
هيچ جاي زندگيم ندارمش
و ميان تمام نداشتن ها
باز هم با تمام وجودم
دوستش دارم...
" نسلِ بلاتکلیف "
پدرم دلواپسِ آیندهی خواهرم است، اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
خواهرم نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده که خواستههایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.
مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمیبرد. اما حتی یکبار هم نشده که با من در موردِ خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: پسرم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار میشوم. اما حتی یکبار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم. از یکطرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود، از طرف دیگر، وقتی به هم میرسیم، لالمانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دلتنگیمان بگوئیم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتنمان را ابراز کنیم.
بخندیم اما سرمایه خنده هایمان اشکهای دیگران نباشد
بدون اب وغذا میتوان چندروزی زنده ماند
اما بدون امید یک لحظه هم نمیتوان زنده ماند
خدایا!
من دلم قرصه!
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمی بینه، که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم
خدایا وقت برگشتن، کمی با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن...
طلاباش!
تا اگر روزگار آبت کرد
روز به روز، طرح هاي زيباتري از تو ساخته شود!
سنگ نباش تا اگر زمانه خردت کرد لگد خورده هربي سروپايي شوي...!!!
میدونین مریخیا ته دیگ سیب زمینی ندارن ؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ته دیگ سیب مریخی دارن :-) :-)
تا اکتشافات بعدی م به چنتا بادیگارد نیازمندم
روزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آورده ام به سر شما هم می آورم!
روستائیان ترسیدند و او را غذا دادند, ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید یکی از روستائیان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی چه معامله ای کردی؟
ملا خندید و گفت : هیچ غذایم ندادند , رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!
از صدای گذر آب چنان می فهمم
تندتر از آب روان عمرمان میگذرد
ارزش غم خوردن نیست
آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست
دلت را بتکان مرد .......
اشتباهاتت وقتی ا؋ـتاد روی زمیـن.....
بگذار همانجا بماند.....
؋ـقط از لا به لای اشتباه هایت،یک تجربـه را بیرون بکش.......
قاب کن ....و بزن به دیوار دلت......
اشتباه کردن اشتباه نیست...در اشتباه ماندن اشتباه است..
سه مرغ به هم ميرسن
اولي ميكه عجب دور وزمونه اي شده ديشب عكس يه جوجه خروس توجيب دخترم بيدا كردم
دومي ميكه اين كه جيزي نيست من ديروز دخترموبايه خروس توخيابان ديدم
سومي ميكه ايناكه جيزي نيست من ديشب يه[تخم مرغ]توكيف دخترم بيداكردم.
سوال كنكورطراحی شده گل مراد براى حیف نون :
اسب سفيد رستم چه رنگى بود و مال كى بود؟
جواب حیف نون: سياه بود و مال زورو بود!!
"عدالت بے رحمـــــــــــــانہ اـے בارב "
" باران "
یـــــــــــــکے را فقط خیــــــــــــس می کند
و یـــــــــــــکے را
" عاشق "....
دلم گرفته ....
میخواهم بازی کنم.... کلاغ پر....
كــــــلاغ....... پــــر؟؟؟؟؟؟؟؟
نــــه...!كــــلاغ را بگــــــــذاريم
بــراي اخــــر...
نگـــاهـــت ..............پــــر...
خــــاطـــراتت ...............پـــر...
صـــدايت ...............پـــر...
دستهایت............پر...
••••••••••••••••••••••••
جــــوانيـــم ...............پـــر...
خــــاطـــراتـــم ..........پـــر...
زندگیم ................پر...
احساسم............پر...
قلبم..............پر...
مــــن ........ پـــر...
حــــالا تـــو مـــانـــده اي و كـــلاغــــے كـــه هيــــچ وقـــت بـــه خــــانه اش نــرسيــد.
خوبم …!
باور کنید …؛
اشک ها را ریخته ام …
غصه ها را خورده ام …؛
نبودن ها را شمرده ام …؛
این روزها که می گذرد …
خالی ام …؛
خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛
و حتی از عشق …!
خالی ام از احساس …
میدونید من کی ام؟
.
※مـــــــــــــــن※
※نــــاشنـــاســـ تــــریـــن نقــــاشـــ زمینمــــ※
※فقطـــــ آه مــــــے کشمــــ※
.......
یه بادمجون با یه هلو ازدواج میکنه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
لابد اومدی ببینی بچشون چی درمیاد نه؟!
آخه مگه بادمجون هم ازدواج میکنه؟!
گیرم که بادمجون ازدواج هم بکنه،بنظرت هلو به این قشنگی قبول میکنه زن این سیاه نکبت بشه؟؟
مردی تو یك فروشگاه بزرگ به یه دختر زیبا میرسه و میگه:
خانم، من زنمو اینجا گم كردم ناراحت نمی شید اگه کمی با شما صحبت كنم؟
دختر: چرا؟!!
مرد: چون هر بار كه با یه زن خوشگل صحبت می كنم زنم یهو پیداش می شه
تجربه ثابت کرده هر وقت مامانم نشسته داره
فک میکنه من باید بدون هیچ سوالی به صورت داوطلبانه برم بگم:
مامان غلط کردم دیگه تکرار نمیشه!
گوشیم زنگ خورد رفتم دیدم خبری نیست
دیدم نوشته
الکی مثلن زنگ خوردم!!!!!!!
اقا این الکی مثلا چیه تو دهن مردم انداختین
سه روزه مامانم غذا درست نکرده
هرچی میگم گشنمه میگه
الکی مثلا ما فقیریم
اخ اخ اخ...باز ولنتاین اومد!
.
.
.
.
.
.
.
.
الکی یعنی من زیاد دوست دختر دارم!😄
حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی
انگار باران چشم های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می شود. چراغ های مسجد دسته دسته روشن می شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پله های منبر پایین می آید، حاج شمس الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می کنند راه باز می کنند تا دم در مسجد. وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می گذار پر قبایش. مدت ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می کنن… حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه… زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب ها، گیس های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه ای نبود که معترضش بشوند… حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی می کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می کند و سمت زن می رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می کند.
به قیافه شان که نمی خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند. زن، با تردید، راه می افتد. حاج مرشد، همانجا می ایستد. می ترسد از مشایعت آن زن!…زن چیزی نمی گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می آورد و سمت زن می گیرد: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده ام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق می شود و دور…
انگار باران چشم های زن، تمامی ندارد…
چندسال بعد…نمی دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می شود. زیر لب همینجور سلام می دهد و دور می شود. به در صحن که می رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می پاییده، نزدیک می آید و عرض ادبی.
زن بنده می خواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر می ایستد، زن نزدیک می آید و کمی نقاب از صورتش بر می گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شده ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می کردند و سرشان را می کوبیدند به تابوت...!!
مادرش الزایمر داشت...
بهش گفت مادر یه بیماری داری،باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت:چه بیماریی؟
گفت :الزایمر...
گفت:چی هست...
گفت:"یعنی همه چیو فراموش میکنی..."
گفت انگار خودتم همین بیماریو داری...
گفت: چطور؟
گفت:انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم،چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی،قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت توی فکر...
...
برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش...
گفت:برای چی؟
گفت:به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر گفت:
"من که چیزی یادم نمیاد...."
سلامتی همه مادرها..:
ﺑﺎ ﮔﺮﮔﻬﺎ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻦ ......
ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺸﻮﻧﺪ ......
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ......
ﻭﻟﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺗﺎ ﺳﯿﺮ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ....
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ .......
ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﻋﺸﻘﻢ " ﺭﺍ ... ﮔﻔﺘﻨﺪ : "ﻋﺸﻘﺖ " ﮐﯿﺴﺖ ؟؟ ﮔﻔﺖ : " ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ " ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ .... ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ...، ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ... ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ .... ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ ...ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ..ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ .... ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ ... ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ .. ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ .. ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ... ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ ... ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ... ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ .. ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ .. ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ... ؟ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ " ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ " ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ ..
آن روز ک با دستانت واژه ”عشــــــــق”رابر دلم حک میکردی.....
”ســــــــواد”نداشتم .....
امــــــــــــا......
ب ”تــــــــــــــــو”اعتمادداشتم......
حالا سواددارم امــــــــــا......
دیگر ب ”چشـــــــــــمانم”هم اعتمادندارم!!!!!!
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ..
ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ!
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ...
ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮاهی
ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺵ...
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ...
ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ!
یادمان باشد..
زندگی انعکاس رفتار ما است!
انعکاس من بر من..
پس حواسمان باشد
بهترین باشیم
تا بهترین دریافت کنیم!
می گویند برای کلبه کوچک همسایه ات چراغی آرزو کن، قطعأ حوالی خانه تو نیز روشن خواهد شد.
من خورشید را برای خانه دلتان آرزو می کنم تا هم گرم باشد و هم سرشار از روشنایی
اب همیشه اتش را خاموش نمیکند.....
برعکس, گاهی حتی یک قطره اب میتوند اتشی بزرگ به پا کند....
این را زمانی فهمیدم که قطره اشکی از چشمان عزیرم ریخت و من اتش گرفتم
موفقیت نتیجه سه عبارت است:
1- تجربه دیروز
2-استفاده امروز
3-امید به فردا
ولی اغلب ما با سه عبارت دیگر زندگی می کنیم:
1- حسرت دیروز
2- اتلاف امروز
3-ترس از فردا
در حالی که آفریدگار مهربان:
گذشته را عفو...
امروز را مدد...
و فردا را کفایت می کند...
پشت هرکوه بلند
سبزه زاريست پرازيادخدا
ودرآن باغ کسي ميخواند
که خداهست،دگرغصه چرا؟!"
"آرزودارم:
خورشيدرهايت نکند
غم صدايت نکند
ظلمت شام،سياهت نکند
وتوراازدل آنکس که تنش درتن توست،حضرت دوست جدايت نکند
سهراب سپهري :
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين ...
ﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ ...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
رفتم نون بگیرم , دست خالی برگشتم خونه . بابام گفت پس نون کو؟
گفتم الکی مثلن نونوایی بسته بود!
یهو دیدم بابام با لگد چنان ضربه ای کوفت تو پوزم که آب دهنمو معلق تو هوا دیدم
وقتی بهوش اومدم دیدم بابام با لبخند ملیحی گفت:
الکی مثلن من بوروسلی ام??
میخوای بری عشقم؟؟
باشه مشکلی نیست ...
فقط میخوام بهت ی حرفیو بزنم ...
فقط یه چیزی یادته ؟؟؟
یادته حالت بد بود ؟؟؟
یادته از همه متنفر بودی ؟؟؟
یادته عشقت تو زیر پاش خورد کرده بود رفته بود ؟؟؟
یادته از زندگی نا امید بودی ؟؟؟
یادته تو چه وضعیتی پیدات کردم ؟؟؟
یادته تو همون وضعیت بهت دل بستم ؟؟؟
حالا با من حالت خوب شد ...
یادته امید پیدا کردی کنار من ؟؟
یادته اینا رو ؟؟؟
حالا من بهت وابسته شدم...
حالا من حالم خیلی بده ...
خیلی دلم گرفته ...
حالم از هرچی ادمه بهم میخوره ...
از همه ادما متنفرم ...
حالا من از زندگیم نا امیدم عشقم...
کجایی گلم ؟؟؟
رفتی بی معرفت ؟؟؟
فقط یه عروسک میخواستی که باهاش بازی کنی ؟؟؟
باشه مشکلی نیست ...
حتی یه خداحافظی نکردی ...
خواستم یادت بندازم که خیلی نامردی کردی در حقم ...
خیلییییی گلم ..
خداحافظ ...
تعداد صفحات : 33
پودر گیاهی ماریانا تنگ کننده واژن
----------------------